جهانگرد وجزیره(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

جهانگرد وجزیره(آریو بتیس)

پیرمردی را می شناختم که چند وقت پیش عمرش را به شما داد. خدا بیامرزدش همه ی اهل محل او را دیوانه می نامیدندبه جزمن که شاید از روی دلسوزی او را جهانگرد صدا می زدم.
زیرا جهانگرد عادت داشت از سفرهای عجیب وغریبش به دور دستها و به خصوص به مکانهای ناشناخته ای که کمی با شناخت آدمهای عادی فرق داشت با آب وتاب فراوان، تعریف کند.
چرا کمی فرق داشت ؟،خدمتتان عرض می کنم.
با توجه به اینکه همه ی ما با سفرهای گالیور کم وبیش آشنایی داریم و از آثار ژول ورن مطالعه کردیم وهمچنین نارنیارا محال است که نشناسیم ودر حال وهوایی دیگر باهر ی پاتر در سفرهای عجیب وغریبش همراه بود ه ایم ،هرچند با جادوی خیال و رسانه های تصویری ودر بین ما هستند گروه انگشت شماری که مثل این حقیر از جماعت مغز کپک زده ای به شمار می آیند که اگر چه بساط کرسیهای شب یلدا جمع شده است و مادر بزرگها ی قصه گو یا در سرای آرامش آرمیده اند و یا در گوشه ی آسایشگاه سالمندان لحظه به لحظه آسایش به نافشان می بندند ،باز هم سری به داستانهای هزار ویک شب می زنند،پس ادعاهای پیرمرد زیاد دور از ذهن خلاق نمی آید و باید به جای لفظ محال است ازجمله ی کمی فرق داشت ، استفاده کرد.
بگذریم ،جهانگرد یک روز میگفت مهمان قبیله ی آدمخورها بوده است و روزدیگر در خدمت موجودات ماورایی وشاید بیگانگان فضایی،فصلی را با غار نشینان در عمق زمین گذرانده وسالی را با موجوداتی بدوی در بیابانی بی آب وعلف.
اما شاهکار همه ی اینها دفترچه ای بود که با خود به همراه داشت والبته به خاطر کمکهایی که از سر دلسوزی به او میکردم واو آنها را خدمات کار آموزی یک شاگرد در برابراستاد می دانست به من اجازه داد تا چند برگ از آن را ببینم.
در دفتر خطوطی مواج وناخوانا بیشتر شبیه برگه های نوار قلب رسم شده بود که او آن را خط نگارشی اهالی جزیره نهیمه می دانست ویکی دیگر از افتخاراتش این بود که جز خودش کسی دیگر یافت نمی شد که بتواند آن دفتر را بخواند.
به کسی هم حاضر نبود خواندن این خط را بیاموزدالامن که مورد اعتمادش بودم وحسابم از دیگران چند ورقی جدا بود افسوس که عمرش به آنجا کفاف ندادو من ماندم و خاکستردفترچه ای که احتمالا قبل از مرگش سوزانده بود.
بامرگ جهانگرد بیشتر آنچه را که میگفت می خواهد روزی به من بگوید و من وظیفه خواهم داشت ثبتش کنم تا روزی که صحت ادعاهایش اثبات شود ،برای همیشه یک راز باقی ماندند.
اما من از پیرمرد یاد گرفتم باید امانت دار بود وبه وعده ی خود وفا کردو آنچه که از دستم ساخته است این است که آن چند خطی را که همیشه برایش جالب بود وبرای من از دفترچه ی گرانبهایش خوانده بود نقل کنم،باشد که روح پیرمرد اندکی شاد شود.
فراموش کردم که بگویم برای اینکه صداقت گفتار حفظ شود داستان را همانگونه که او برایم نقل کرده بود از زبان خودش می نویسم.هر چند که بریده بریده و علی الظاهر ناقص است که امیدوارم بنده را عفو بفرمایید.
***
شاید بیست سالم هم نشده بود که به این سفر رفتم ،آخر میدانی در زمان ما سنی بود برای خودش.آنموقع که مثل حالا نبود ،وقتی اولین تار ریشت پیدا می شد مرد به حساب می آمدی اما حالا طرف بچه اش به اجباری هم رفته هنوز مثل طفل صغیر خودش را لوس می کند.
***
در دریا گم شدیم ،در ست همان جایی که آفتاب قرمزونارنجی میشود،شاید چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمیم چه بر سر ما آمده است .آخر دنیا وارونه شده بود.طول وعرضش شده بود چیزی شبیه همین شهر خودما ن به اضافه ی شهر همسایه،این را بعدها فهمیدم.
***
در آنجا چند جزیره جزیره وجود داشتند که ما به نزدیکترینش پناه بردیم ،ساکنان آنجا کم وبیش مثل خودمان بودند مگر موجودات عجیبی که مغزشان در شکمشان بود و ازکاسه های سرشان برای ازدیاد نسل استفاده میکردندو هر دو گروه کم وبیش با هم بد نبودند،چند صباحی طول کشید تا زبانشان را یاد گرفتم وفهمیدم که نام این جزیره ،نهیمه می باشد.البته ساکنان این جزیره با جزیره ی کناری که آن را جزیره ی ترجاهم می نامیدند،دوست بودند ،اشتباه نکنید دوست در زبان آنها یعنی کسی که کشتنش واجب است و متاسفانه این را زمانی فهمیدم که تمام همسفرانمان به خاطر ندانستن این موضوع از کلمه ی دوست من ،برای صدا کردن ساکنان جزیره استفاده می کردند وچند لحظه ی بعد بی آنکه رد ی از ایشان بیابم ناپدید می شدند. گویا روسای قبیله تفریحی جز ناپدید کردن اهالی جزیره خواه بومی وخواه غریبه نداشتند. هرچند که خدا را شکر از جمعیت جزیره کم نمی شد وهر تعداد که ناپدید می شدند به همان اندازه وشاید بیشتر جایگزین می شدند اما همیشه در ذهنم این پرسش بود که آیا وفاداری ساکنان جدید به پای قدیمیها خواهد رسید؟
***
اهالی جزیره می گفتند که رییس بزرگ درزمانی بسیار نزدیک به آنها زجر بسیار میداده ولی الان تمام توجه وحمایتش را صرف اهالی کرده است و در زبان ما آدمها این یعنی اینکه در گذشته ای دور بسیار به مردم خود لطف داشته واکنون ایشان را به حال خود رها کرده است.
این روزهای نزدیک رییس قبیله با ترس و ناپختگی دستوراتی میداده است که کسی خوشش نمی آمده بلکه در گذشته با تغییر ندادن روش خود با عث رنجش اهالی نمی شده است و این بدین معنا بودکه در گذشته با شجاعت و درایت باعث خوشحالی اهالی میشده وحالا بالعکس.
نمیدانم اهالی چقدر غلو شده صحبت میکردند؟ شاید رییس بزرگ هم مشکلات خودش را داشت اما اگر مراقب این مطلب می بود و با اقتدار نمی گذاشت اهالی کم سن وسال به خاطر کم تجر بگی شان ویا بزرگترهای کج فهم به علت بسته بودن دریچه های مفید ذهنشان به اهالی با وفای جزیره طعنه بزنندو بدتر اینکه خودش هم ناخواسته با این جماعت همرنگ نمی شد، زندگی در آن جزیره خیلی بهتر وبا صفاتراز اینها می شد.
***
در آن جزیره هر کس برای خودش کاری داشت ومن هم سعی می کردم برای ایشان مفید وسرگرم کننده باشم آنهم به اینگونه که برایشان از مردم دیارمان داستان می گفتم غافل از اینکه بعضی وقتها مثل همان کلمه دوست حرفهایم را طوری دیگر می فهمیدند واین برایم مشکل ساز می شد ورییس بزرگ که حتی وقتی برای شنیدن داستانهایم نداشت از رییس کوچک واوهم از رییس کوچکتر می خواست تا حرفهایم را آنگونه که گروه همیشه ناراضی جزیره دوست داشتند ترجمه کند.ومن از این موضوع خنده ام میگرفت چون حتی بعضی از روسای قبیله هم داستانهای من را همانگونه که بود درک می کردندحتی شنیدم رییس کوچک که بعد از رییس بزرگ همه کاره بود این نکته را تایید کرده بود.وخلاصه کار به آنجا کشیده شد که من ترجیح دادم در جزیره های دیگرداستانهایم را تعریف کنم و در این جزیره تنها برای بعضی از دشمنان ببخشید به زبان خودمان دوستان مثل سابق سنگ صبور باشم...
***
بیچاره جهانگرد خیلی چیزهای دیگر گفت که شاید اگر روزی به خاطر آوردم برای شما بازگو کنم هرچند که میدانم شما هم مثل اهالی محل او را دیوانه خواهید خواند امافعلا ترجیح میدهم اگر اجازه بدهیدیک فنجان چای داغ بنوشم تا بعد خدا چه خواهد....

***

آخ که چه چسبید.هیچ چیز شبیه یک فنجان چای داغ حال آدم را خوب نمی کند به خصوص وقتی که سرت دارد مانند بمب ساعتی به تو هشدار می دهد که اگر دیر بجنبی تا از درد منفجرت نکنم، آرام نخواهم نشست.
اما صدها از این فنجان چای هم به پای مزه ی یک استکان کمر باریک ناصری که قوری چایش را پیرمرد در بغل ذغال منقلش میگذاشت وهر از چند گاهی به نعمت افیون دودی به آن می دمید ،نمی رسد.
هنوز نمیدانم تاثیر استکان کمر باریک بود یا ذغال خوب که چای پیرمرد سردرد هایم را مداوا می کرد. اما هر چه بود وقتی در کنارش می نشستم من هم به سرزمین رویاهای بی دردی قدم می گذاشتم واین سرزمین جایی میان زمین و آسمان بود ودر آنحال حرفهای جهانگرد برایم شیرین تر می شد.
مثل آن روز وقتی که تریاک زعفرانی را بر روی حقه ی گلی کباب می کرد.برایم یک استکان چای کمر باریک ریخت و به شوخی گفت : تو چطور زندگی میکنی ؟؟ نمیدانم...نه با افیون دردت را کم می کنی،،،آخر می دانست که هر از چندگاهی سر درد هایم من را قلقلک می دهند تا به خاطر بیاورم، هنوز زنده هستم،،،نه با شراب رابطه ی خوبی داری .به آغوش شراره هم که نمیروی...
شراره زنی بود در محله ی ما که هر وقت از کنارم رد میشد بوی تعفن میداد و این بو آنچنان شدید بودکه اگر سرم را نمی چرخاندم حتما خفه ام می کرد .از آن دسته زنها هم نبود که برای نیاز آغوششان را برای دیگری باز می کردند بلکه از شوهر سابقش آنقدر مانده بود که تا هفت نسل بعدش هم می خوردند باز با باقی مانده اش چند نسل دیگر را سیر کنند.
او نیازمند چیز دیگری بود.یک جورایی به آتش علاقه داشت آنهم بدون شعله و دود ،آتشی که هیچ چیزرا نمی سوزاندمگر زندگی زنان بخت برگشته ی همسایه را.
والبته هنگامی که بوی گندش زیادی بلند شد ودامان یکی را که نمی خواهم بگویم از چه قماشی بود گرفت ،مجبور شد محله ی ما را برای همیشه ترک کندوآن دسته مردان محل که زیاد هم پابند تعهداتشان نبودند را حریص رهگذران بی گناهی بکند که در چشم آنها با شراره تفاوتی نداشتند.
البته آن موقع که پیرمرد با من صحبت می کرد هنوز شراره خانم در محله ساکن بودند و وقتی من نیمه ی شب به خانه می رفتم ،دیدمش که از خانه ی یکی از همسایگان ،که همسرپا به زایمانش را بعد از چند سال ونه ماه کلفتی بی جیره ومواجب درخانه اش برای تولد سومین فرزندشان به بیمارستان برده بود،مثل دزدی که از محل سرقتش دور می شود،با سرعت بیرون پرید و به سمت خانه اش رفت.
من هم آهی به حال آن زنک بخت برگشته کشیدم و به خانه رفتم.
بگذریم کمی قبل تر داشتم استکان چای کمرباریکم را سر می کشیدم و به حرفهای پیرمرد در باره ی افیون و شراب و شراره گوش می دادم که باز پیرمرد یاد سفرش به جزیره ی نهیمه افتاد و چند خطی برایم از دفترچه ی گرانبهایش به زبان خودمان معنا کرد.البته بازهم پیرمرد تمام صفحه را کامل نمی خواند بلکه با وسواسی خواص خودش چند خطی را جدا می کرد و آرام برایم زمزمه می کرد،بینوا همیشه ی خدامی ترسید کسی حرفهایمان را بشنود.

***


آنها که شبیه خودمان بودند ومن بسیار دوستشان داشتم اقلیت ساکنان جزیره را تشکیل می دادند ،خیلی بهتر با من کنار می آمدندو وحتی پنهانی از من می خواستند تا برایشان داستان بگویم.
اما نمیدانم که چه شد به آن دسته ی دیگر هم علاقه مند شدم؟شاید به خاطر این بود که تا به حال اینهمه موجود عجیب وغریب را یکجا با هم ندیده بودم ویا اینکه با او آشنا شدم.

***

بدجوری به من خیره شده بود..انگار می خواست گونه ی جدیدی از جانوران را مورد تحقیق قرار دهد.از بلندی موها وپوشش میشد فهمید که یک زن است .اوایل می ترسیدم به او نزدیک بشوم بعدها به من گفت که او هم همین حس را نسبت به من داشته است.

***

کنجکاوی ام تحریک شده بود . باید می فهمیدم که این موجودات چه هستند؟آیا باوجود مغز در شکمهایشان بازهم صاحب اندیشه بودند و یا تنها زور و توان جسمیشان آنان را به اربابان جزیره تبدیل کرده بودویا شاید تنها کمی زودتر از دیگران پا در این جزیره گذاشته اندو این اقبالشان بوده است که آنان را سرور بقیه کرده است؟
هر چند که بعدها دانستم داستان چیز دیگریست...
او وقتی که با هم صمیمی شدیم وزبان هم را یاد گرفتیم به فهمیدن پاسخ این سوالات به من کمک شایانی کردکه حالا به جرات میتوانم بگویم دلیل فهمیدن خیلی از چیزها او بود ،هرچند که در ابتدای آشناییمان دو یا سه هفته زمان برد تا به اندازه ی یک سلام ساده به هم نزدیک بشویم


***

دستم را در بین موهای پر پشتش بردم و نوازشش کردم.غمگین بود ،مادرش را از دست داده بودومن بی آنکه منظوری داشته باشم سعی کردم ،آرامش کنم..شاید شمایی که این نوشته را خواهید خواندباورتان نشود آنها هم چیزی شبیه عواطف ما داشتند اما چرا بعضی وقتها طور دیگر رفتار می کردند خود مطلبی بود که باید وقت بیشتری برای فهمیدنش می گذاشتم.

***

اولین بار بود که لمسش می کردم .با ما تفاوتی نداشت وحتی موهایش به نرمی ابریشم بود .یک لحظه یادم آمد که او یک زن است ،خودم را با سرعت به عقب کشیدم.انگار چیزی را فهمیده باشد لبخندغمگینی به من زد واز آنجا دور شد،او هم گونه هایش مانند ما به هنگام خجالت سرخ می شد.
تا دیدار بعدی یک لحظه هم چهره اش از برابر چشمانم دور نمی شد.به حقیقت اگر آنگونه که میدانستم به خودش میر سید زشت که نبود خیلی هم زیبا بود...

***

پیرمرد به اینجا که رسید خوابش برد . به خودم گفتم :سهم امشبم خیلی کم بود کاش بیشتر بیدار می ماند.منقلش را از کنار دستش برداشتم ودر گوشه ای گذاشتم.کمی اتاق محقرش را مرتب کردم. از روی تجربه می دانستم شبهایی که چند دودی میگیرد بعدش به خوابی سنگین فرو می رود وتا نیمی از فردا گذشته ،بیدار نخواهد شد.این بود که رویش را با پتویی که همیشه به شانه هایش می انداخت،پوشاندم و چراغ اتاق را خاموش کردم.
با اینکه دوست داشتم بیشتر بشنوم ،چاره ای جز صبر نبود. می دانستم فردا بعد از ظهر که پیشش بروم یکدم برایم صحبت خواهد کرد.آنجاست که میتوانم از او بخواهم بیشتر از خاطراتی که در دفترچه نوشته است برایم بخواند.
چند قدمی از خانه اش دور نشده بودم که شراره را دیدم.

***

نفهمیدم چگونه از دانشگاه خودم را به پیرمرد رساندم.وسط حیاط کنارباغچه ی کوچکش نشسته بود.در تمام ساعات حواسم بیشتر به جزیره بود ودخترکی که پیرمرد می گفت :موهایش از ابریشم نرمتر است ،تا به کلا س واستاد.
البته برای کسی هم زیاد مهم نبود چون اینجا ،دانشگاه را می گویم ، مثل مدر سه نیست که تا کمی حواست پرت شد استاد با گچ بکوبد صاف وسط دوتا چشمت.
اساتید یا خیلی پیر و خسته هستند که نای ماژیک به دست گرفتن هم تا آخر کلاس ندارند ویا آنقدر جوان که سرهایشان در جایی دیگر بند است و کاری به ما ندارند.
خدارا شکر من هم نه آنقدر خوشتیپ وپولدار هستم که اساتید خانم نظری به سمتم بچرخانند،مثل فلانی وفلانی که پول یک چرخ ماشینشان از دار وندار خانواده ی من بیشتر است ونه بازهم خدارا شکر از جماعت بانوان هستم که چشمان اساتید برای اندازه گیری نیمکره های برجسته ی بدنم به قوانین هندسه دست درازی کنند. این را که می گویم خدای نکرده به کسی بر نخورد چون اساتیدی هم هستند که در یک کلمه خلاصه میشوند،معرفت.
سلام که کردم بر خلاف دفعه ی قبل پیرمرد ،با سر سنگینی جوابم را داد.معمولا وقتی از من یا کسی دلخور بود اینگونه جواب می داد.
پرسیدم:جهانگرد خدای نکرده کاری کرده ام که از من رنجیده ای ویا کسی حرفی زده؟
جواب نداد.
معلومم شد که خیلی دمق است.شانس آوردم که سر راه دوتا ماءالشعیرخنک وتگری گرفته بودم.بلافاصله از کیفم در آوردمشان و چون دربشان پیچی بود یکی از آنها را باز کردم وبه او دادم.
همینطور که قلوپ قلوپ می خورد زیر چشمی نگاهم می کرد.بطری اول که تمام شد کمی آرام شد ،دومی را به دستش دادم.
پرسید:پس خودت چه؟
گفتم :زیاد میل ندارم.
امای زیر زبانیی گفت و بعد یک نفس شیشه ی دوم را هم تا ته سر کشید.
پرسیدم :چی شده؟ دمق میزنی؟
پاسخ داد :آدم وقتی پیر میشود باید خیلی احتیاط کند.تو خیلی درباره ی دفترچه ی من میدانی
پرسیدم:این خیلی بد است؟
شانه هایش را بالا انداخت، یعنی اینکه نمیدانم.
گفتم:خودت را ناراحت نکن ،من برای تو مونس هستم.حواسم هست کاری نکنم ویا چیزی نگویم که برای تو بد بشود.
با دست روی شانه هایم زدو با لبخندی گرم به داخل اتاق رفت .
بر سر دوراهی مانده بودم که چه باید بکنم؟
از طرفی دوست داشتم باقی ماجرا را بشنوم و از طرف دیگر اگر چنین چیزی را مطرح می کردم ممکن بود اعتمادپیرمرد را که به سختی نسبت به خودم جلب کرده بودم از دست بدهم.
قدیمی ها وقتی می خواستند دعا کنند می گفتند :خدا کاسه ی چه کنم ؟ چه کنم ؟ به دستت ندهد.
اینجا بود که تا حدی فهمیدم منظورشان چیست.داشتم آماده می شدم که بروم ،پیرمرد با احتیاط و به آرامی صدایم کرد.انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت وگفت:هیسسسسسس ...خیلی آرام بیا تو.
خوشحال شدم .فهمیدم با زهم می خواهد از دفترش برایم بخواند...

***
هنوز هم نمی توانم اسم واقعی اش را صدا کنم. برای همین خودم برایش اسم گذاشتم:پروانه
آخر عاشق پروانه ها بود واز دیدن آنها مثل کودکان خردسال به شوق می آمد .یاد گیری زبان وخط ما برای اوخیلی آسانتر بود تا زبان وخط آنها برای من و این او بود که اول بار همه چیز را یاد گرفت....
خود

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:37توسط امیر هاشمی طباطبایی | |